سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرنوشت

دنیای عجیبیه و ما انسانها عجیبت تر از


این دنیا.....راستی آخرش چی میشه ؟


بی خیال هرچه بادا باد...


هفت شهر عشق را عطار گشت


او هنوز اندر خم یک کوچه است


وآن یکی اندر خمش گم گشته است


وآن دگر هم عاشق است و خودپرست


من در این حیرت سرا وا مانده ام


عاشق هستم ؟ واله هستم ؟ یا که مست ؟


ارسال شده در توسط ترانه مولوی

کاش می‌توانستم وجودم را عاری از هر تعلقی بکنم، عاری از هر


بندی.....هر چیزی که تورا می آزارد و مرا....


کاش لازم نبود که تنم را با لباسهای رنگ و وارنگ بپوشانم.....


کاش هیچ بندی پاهایم را نبسته بود. کاش هیچ دیواری نبود...هیچی حجابی نبود.....


کاش هیچ منی نبود، هیچ تویی نبود، هیچ خودخواهی نبود....


کاش هیچ مذهبی نبود، هیچ آیینی نبود، کاش هیچکدام از این


ایدئولوژی‌های مسخره نبودند.....


کاش هیچ مفهومی نبود، هیچ کلامی نبود، هیچ تعریف و توصیفی نبود...


کاش هیچ پایبندی نبود، هیچ پوششی نبود.....


کاش هیچ سنتی نبود ? قانونی نبود? حد و مرزی نبود?  تعهدی نبود.....


کاش بیمی نبود? رسوایی نبود ? شرمی نبود .....


کاش هیچ تنی نبود? اندامی نبود ?چشمی نبود.....


کاش هیچ قالبی نبود چهره ای نبود زیبا رویی نبود اصلا زیبایی نبود.....


کاش هیچ بندی نبود? بندیی نبود? زندانی نبود.....


اگر هیچ کدام از اینها نبودند، نازنینم !! تورا درس عاشقی می


آموختم!!!.....


اصلا کاش نبودم نبودی کاش نمی آمدم و نمی آمدی.....کاش برای


همیشه می رفتیم ? به اعماق زمین...به اوج آسمان... کاش توان پرواز


داشتی ...کاش می توانستی زمین و زمینیان را رها کنی .....گفته


بودی بهشت را نمی توان بر زمین آورد ... نازنینم ! با تو زمین نیز بهشت


می شود ? اصلا خود خود بهشت است.....و بی تو بهشت برین ?دوزخی


بیش نیست ..... راستی چرا نیستی ؟ چرا من از تو دورم ؟


 


ارسال شده در توسط ترانه مولوی

کاش می‌توانستم وجودم را عاری از هر تعلقی بکنم، عاری از هر


بندی.....هر چیزی که تورا می آزارد و مرا....


کاش لازم نبود که تنم را با لباسهای رنگ و وارنگ بپوشانم.....


کاش هیچ بندی پاهایم را نبسته بود. کاش هیچ دیواری نبود...هیچی حجابی نبود.....


کاش هیچ منی نبود، هیچ تویی نبود، هیچ خودخواهی نبود....


کاش هیچ مذهبی نبود، هیچ آیینی نبود، کاش هیچکدام از این


ایدئولوژی‌های مسخره نبودند.....


کاش هیچ مفهومی نبود، هیچ کلامی نبود، هیچ تعریف و توصیفی نبود...


کاش هیچ پایبندی نبود، هیچ پوششی نبود.....


کاش هیچ سنتی نبود ? قانونی نبود? حد و مرزی نبود?  تعهدی نبود.....


کاش بیمی نبود? رسوایی نبود ? شرمی نبود .....


کاش هیچ تنی نبود? اندامی نبود ?چشمی نبود.....


کاش هیچ قالبی نبود چهره ای نبود زیبا رویی نبود اصلا زیبایی نبود.....


کاش هیچ بندی نبود? بندیی نبود? زندانی نبود.....


اگر هیچ کدام از اینها نبودند، نازنینم !! تورا درس عاشقی می


آموختم!!!.....


اصلا کاش نبودم نبودی کاش نمی آمدم و نمی آمدی.....کاش برای


همیشه می رفتیم ? به اعماق زمین...به اوج آسمان... کاش توان پرواز


داشتی ...کاش می توانستی زمین و زمینیان را رها کنی .....گفته


بودی بهشت را نمی توان بر زمین آورد ... نازنینم ! با تو زمین نیز بهشت


می شود ? اصلا خود خود بهشت است.....و بی تو بهشت برین ?دوزخی


بیش نیست ..... راستی چرا نیستی ؟ چرا من از تو دورم ؟


ارسال شده در توسط ترانه مولوی
در این دنیای نامردان که مردانش عصا از کور می دزدند
من آن خوش باور نادان محبت آرزو کردم
***
همه سهم من از عشق تو غم بود ولی
دوست دارم که تو را شاد ببینم ای یار
***
چندی است دیگر آسمان دلم آبی نیست ، دیگر از دست نارفیقان خسته ام
انگار باید صداقت و یکرنگی را فقط در قصه ها دید. مرا به جایی ببرید که پرچین نداشته باشد.
جایی که آسمانش را ابرهای تیره غم نپوشانده است، آنجا دیگر تنها نیستم.
***
چه دیر رسید لحظه وصال و چه زود آمد هنگام وداع
 وداعی سرد و یخ زده به اندازه بلور تمام اشک های سرزمین غم.کاش باز ستاره های امید در آسمان قلبم چشمک می زد تا شاید روزی شکفتن غنچه های مریم را شاهد می شدیم.
***
کاش هرگز در محبت شک نبود
تک سوار مهربانی تک نبود
کاش بر لوحی که بر جان و دل است
واژه تلخ خیانت حک نبود
***
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
***
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش
***
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت:
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
***
فاصله عشق های معمولی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانه را شدت می بخشد
مانند باد که شمع را خاموش می کند.
***
جز یاد تو در دلم قراری نبود
ای یار به جز تو غمگساری نبود
دیوانه شدم ، زعقل ، بیزار شدم
خواهان تو را به عقل کاری نبود
***
فرهادم و سوز عشق شیرین دارم
امید لقاء یار دیرین دارم
طاقت زکفم رفت و ندانم چه کنم
یادش همه شب در دل غمگین دارم
***


ارسال شده در توسط ترانه مولوی